
از چه بگویم؟! _ دست نوشته های من | برگی از خاطرات???
از حوالی فکرها و رویاهایم می گریزم
آغوش باغ را صدا میزنم
طبیعت گمشده ی من
در میان بازوان سبزش شاید
از کجا بگویم؟!
از گلهایی که
از زیر دامن چمن سرمی زننند
تا پیراهن مخمل گلدار او را به یادم آورند
یا از پاشنه های آبشاری کوچک
که گونه هایم را از فواره ی حوض آبی کودکی ها
بر سیب سرخ رقصان
خیس میکند
یا از نرگسانی که شیفته ی تصویر خود در آب
دلبستگی نوجوانی هایم را با آینه حکایت دارد
از چه بگویم؟!
از شکوه سرد ماه
که از بالای بلند سرو
چشمان تو را از من می گیرد
و یا ... نمیدانم!
انگار طبیعت
همه ی رویاها و خواب هایم را دزدیده است
که در هیچ گلبرگی
از یاد گریزی نیست
حسی گرم از نیازم
گردش سرد چشمانت را می بوسد
لبخندت گرم می شود
دلتندگی مرا میشوید
چقدر حالم خوب است!
نظرات شما عزیزان:
|